من آن تو ام ...

ساخت وبلاگ
اول يه چند تا مورد بگم و بعد شروع كنم : من شمالي نيستم ولي پنج ماه پيش مجبور شديم بيايم شمال زندگي كنيم همينجا با پارسا آشنا شدم آپارتماني كه خريديم دقيقا روبروي آپارتمان پارسا ايناس خانوداه هامون كلي با هم صميمي شدن و رفت آمد داريم آرتا ، پسر خواهر من و نگاه ، دختر خواهر پارسا يه مهدكودك ميرن و كلي با هم دوستن ولي هيچكي از عشق بين ما خبر نداره و حتي يه درصدم بهش فكر نميكنن چون من و پارسا و از اون دختر پسرايي بوديم كه قبل از اينكه همو ببينيم نه تنها هيچوقت من آن تو ام ......
ما را در سایت من آن تو ام ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraanaa بازدید : 58 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 19:55

قبلا زياد رفتيم بيرون با هم ولي هميشه با كسي رفتيم ولي ديروز واسه اولين بار دوتايي رفتيم بيرون بقيشو ادامه مطلب بخونين من آن تو ام ......
ما را در سایت من آن تو ام ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraanaa بازدید : 57 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 19:55

خيلياتون ازم خواسته بودين داستان آشناييمون رو بنويسم و منم بهتون قول دادم حالا الوعده ، وفا :)) ادامه ي همين پست داستان آشناييمون رو نوشتم رمز خواستين ،‌ بگين و واسمون دعا كنيد لطفا :) من آن تو ام ......
ما را در سایت من آن تو ام ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraanaa بازدید : 62 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 19:55

همچنان خانواده ي محترمم برنگشتن! دروغه اگه بگم ناراحتم كه خب نيستم چون پيش پارسامم ولي راستش دلم تنگ شده واسشون و اما دوباره رفتيم بيرون بقيش ادامه مطلب من آن تو ام ......
ما را در سایت من آن تو ام ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraanaa بازدید : 59 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 19:55

دوشنبه خواهر جان و شوهرش برگشتن شمال ! و اين يني اينكه بند و بساط خودمو آرتا رو جمع كردم و برگشتيم خونمون ! به خواهرم ميگم خب چرا صب نكردين با مامان بابا بياين؟ ميگه دلمون واسه بچمون تنگ شده بود ! يني يه لحظه حس كردم منو از تو جوب پيدا كردن ، كه دلشون تنگ نميشه !!! والا خب ! منم گفتم چقد لوس ! گف خب راستش واسه تو هم يكم !!! حالا ناراحتي برگشتيم؟ گفتم من؟؟؟ نه ! (تو دلم: خب معلومه !) ... سه شنبه رفتيم بازار من و خواهري و دوتا خواهرشوهر جان و جاري و آرتا و من آن تو ام ......
ما را در سایت من آن تو ام ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraanaa بازدید : 51 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 19:55

سلاممممممممممممممممممم چطورين؟ خوش ميگذره؟ امتحاناتون شروع شده؟ نشده؟ ميخونين؟ نميخونين؟ خب به من چه؟ راستي خيلي ببخشيد چند روز نتونستم به بعضياتون سر بزنم ، برگشتم قول ميدم بيام حتما برين ادامه لطفا من آن تو ام ......
ما را در سایت من آن تو ام ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraanaa بازدید : 67 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 19:55

خب زود اومدم! ببخشيد ديگه بابت اين مدت ... اولا اينكه هنوز دارم واسه كنكور ميخونم كم و بيش! دوما اينكه برين ادامه ... امروز به همتون سر ميزنم من آن تو ام ......
ما را در سایت من آن تو ام ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraanaa بازدید : 59 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 19:55

سلام ! باورتون نمیشه چقدر دلم تنگ شده بود واسه اینجا و واسه شما خیلیاتون نگرانم شده بودین که خیلیییی ممنونم ازتون و خیلیا هم فکر کرده بودین از پارسا جدا شدم ولی خداروشکر نه واسه خودم اتفاقی افتاده نه واسه رابطمون يه خلاصه از اين مدت مينويسم كه احتمالا طولاني بشه چون بالاخره دو سال گذشته ... ! اگه حوصله نداشتين نخونين ، اگرم بخونين كه خيلي لطف ميكنين كامنت بذارين ، بيام رمزو بدم من آن تو ام ......
ما را در سایت من آن تو ام ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraanaa بازدید : 59 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 19:55

صبح شنبه ساعت 5 رسيدم . بهار و فرهاد اومدن ترمينال دنبالم رفتيم خونه و رفتم تو اتاقم كه بخوابم ولي انقدر هيجان داشتم كه خوابم نميبرد تا ساعت 8 داشتم فكر ميكردم كه آرتا بيدار شد و پريد بغلم و همون موقع تصميم گرفتم برم جايي كه اولين بار ديديم همو ... يني جلوي در مهدكودك آرتا و نگاه ... اين مدت كه نبودم پارسا هردوشونو ميبرد و مياورد خلاصه ديگه به زور دو لقمه صبحانه خوردم ، رفتم حموم و حاضر شدم ... گفتم من ميرم دنبال آرتا رفتم وايسادم در مهدكودك ، ده ديقه زود من آن تو ام ......
ما را در سایت من آن تو ام ... دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : baaraanaa بازدید : 58 تاريخ : سه شنبه 29 آذر 1401 ساعت: 19:55